۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

گوگل دوباره کرمش گرفته و صفحه بلاگر رو تغییر داده. گویا گوگل باز هم این وسط مسطا دوباره فعال شده. الان بالای صفحه در حال لود شدن پیام داده بود که "در حال بارگیری"! یعنی مسخره تر از این هم میشه؟! بارگیری!!! هه هه هه! گوگل فکر کرده الان اینجا باراندازه یا چی؟! یعنی واقعا نمیتونسته مثل آدم بگه "در حال بارگذاری"؟!
چند وقته حالم بدتر شده. قفسه سینه ام دایم درد میکنه. همه اش سردرد دارم و حالت تهوع و زود به زود نفسم تنگ میشه. دکترم فرستادم پیش متخصص. نوار قلب و تست ورزش و .... فشار خونم بالاس. دکتر برام توضیح داد که وقتی در حال استرس هستیم بدنمون خودش رو آماده میکنه واسه فرار و قلبمون تندتر میزنه و فشارمون میره بالا و از این مزخرفات. حالا فردا دوباره وقت دارم. احتمالا بهم دارو بده واسه کنترل فشار خون.
چهارشنبه گذشته که پیش دوریس بودم بهش گفتم که عصبانی ام. که خسته شدم از بس سختی کشیدم و همش استرس داشتم. ازم پرسید شخص خاصی هست که خشمم بیشتر متوجه اون شخص باشه؟ سوال مسخره ای بود. گفتم نه. گفتم که خشم من از سرنوشته. الان فکر میکنم که البته از دست همه آدمهایی که حتی یک دهم من توی زندگیشون سختی نکشیدن و از دور هی میگن لنگش کن هم درست به اندازه سرنوشتم عصبانیم. 
دلم میخواد برم یه جایی بزنم همه چی رو خرد و خاکشیر کنم و هی عربده بکشم. اصلا خسته شدم از باشعور بودن و از متمدن بودن. 
توی این دنیا هر چی که باشعور تر و متمدن تر باشی، بیشتر ازت بار میکشن. 
احساس میکنم وقتش رسیده که منم جفتک بپرونم؛ به همه چی و همه کس. شاید کمی بهتر بشم اینطوری.

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

حالم از سه تا پست قبلی به هم میخوره. دلم میخواد پاکشون کنم، ولی لازم میدونم که جای این داغ برای همیشه جایی جلوی چشم باشه تا اگر روزی روزگاری حالت تهوعم رو به کمرنگی رفت، بیام دوباره اینها رو برای خودم بازخونی کنم.
با الف تموم کردم. خودم پیش خودم البته. نمیدونم اونم میدونه تصمیم منو یا نه. اهمیتی هم نداره. فکر کنم مهمترین و البته دشوارترین بخش ماجرا دقیقا این چیزی بود که باید در درون خودم اتفاق میفتاد.
دفعه آخری که بهم که زنگ زده بود بعد از این بود که پیامم رو خونده بود. صداش پر از ترس بود، ترس از تعهد به خودش و به من. اما سرسختانه سعی داشت طوری وانمود کنه که انگار تنها نگرانیش منم و آینده من، که من بدون اون آینده بهتری دارم، که اگربه من قولی بده و قبل از اینکه بتونه به قولش عمل کنه بیفته بمیره، اونوقت تکلیف من چی میشه... و از این قبیل شِرُووِرا و البته اصرار هم داشت که ما باید برای ابد با هم دوست باقی بمونیم و حتما هم باید همو از نزدیک ببینیم.
از بین همه حرفهای ضد و نقیض و چرندش اما، یکیشون بود که مثل یه خنجر توی قلبم فرو رفت و اون هم اینکه حتی اگر من روزی ازدواج هم بکنم، بازم دلش میخواد که با هم در ارتباط باقی بمونیم و "گاه گداری بریم بشینیم دوتایی با هم کافه بخوریم".
به ذهنم نرسید بهش بگم تویی که حتی نمیتونی تحمل کنی که من با پسری دوست باشم - با اینکه اینهمه ساله دیگه با هم نیستیم - اونوقت چطور ادعا میکنی که میتونی روزی روزگاری بشینی با منِ شوهر دار کافه بخوری؟!

راستش از وقتی که این حرف رو بهم زد، حتی از فکر کردن بهش اینقدر حالت تهوع بهم دست میده که انگار همه این سالها رو عاشق یه کوه گُه بودم و خودم هم نمیدونستم.

همین...