عاشق شدم تا بیخ...
میدونم که عاشقی برای آدم احساساتی ای مثل من چقدر خطرناکه، و دقیقا همین خطرناک بودنشه که اشتیاقم رو بیشتر و بیشتر میکنه... اونم این روزها نگاهم که میکنه، ته چشماش یه چیزی زبونه میکشه، یه چیزی که ویرانم میکنه، خاکسترم میکنه، نابودم میکنه... و البته زبونه اش که خیلی زیاد میشه، میذاره میره. یعنی میدونه که دیگه وقتشه بذاره بره... و من همینش رو دوست دارم که میفهمه تا کجا میشه پیش رفت...
دلم میخواد همینطور ادامه بدیم. دلم میخواد عطش رو توی چشم هم ببینیم. عشق رو. آتش رو. ویرانی رو.
عزیز دل این روزهای من خیلی آقاس. دستهای پرمهرش رو که دورم حلقه میکنه و موهام رو نرم نرم بو میکشه و میبوسه، دیوونه میشم، یه جایی بین زمین و آسمون معلق میمونم، ولی سریع ترمز رو میکشم و برمیگردم روی زمین و بعدش خودش میفهمه که دیگه باید رهام کنه...
جلوتر از این نمیخوام که بریم. حتی گرمی لبهاش رو هم نمیخوام که به این زودیا روی لبهام داشته باشم. داغ لبهاش به دلم بمونه بهتره تا عطش وقت و بی وقت به دوباره بوسیدنش... و من میدونم که این روزها عاشق شدم تا بیخ. خوب هم میدونم. اگر و اما هم نداره. مرز هم نداره. و من تا ته خط هستم. تا ته خط عاشقی.
سلامتیِ عشق و سلامتیِ هر کس که عاشقه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر