داغونم. فقط همین. هفته پیش تصمیم گرفتم که تمومش کنم. عاقلانه ترین کار ممکن. پسرک رهام نمیکنه ولی. باید قانعش کنم اما و این برام خیلی سخته. سخته به خاطر اینکه مدتهاست اینقدر تنها و آشفته خاطر نبودم، و سخته به خاطر اینکه دلم ازم چیز دیگه ای طلب میکنه، ولی این کار درسته و کاریه که باید انجام بدم، هر چه زودتر بهتر.
پسرک خسته شده از طفره رفتنهای من. دلش بغل میخواد و بوسه و همخوابگی. من نمیتونم. نمیخوام. دلایل خودم رو دارم. پسرک دیگه نمیتونه اما. میخواد که بتونه، اما نمیتونه. اینو از نگاهش میخونم. از دستهاش که دیگه مثل روزهای اول به راحتی از دور کمرم باز نمیشن و من باید به زور بازشون کنم... از لبهاش که هی از روی گردنم سر میخوره به روی گونه هام و اگه من صورتم رو به موقع کنار نکشم، میخوان سر بخورن و برن روی لبهام...
میتونم بفهممش، اما نمیتونم و نمیخوام که خاطره ای از این دست داشته باشیم از هم. ما با هم آینده ای نداریم. دو تا دنیای متفاوت. دو تا آدم تفاوت. بیشتر از این با هم موندنمون هر دومون رو آزرده میکنه و جدایی همینطوریش و همینجاش هم برای هر دومون سخته...
آخ ای دنیا... آخ که چقدر تنگی تو این روزها...