۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

درسته که شبها خوابم نمیبره، ولی این دلیل نمیشه اونایی که این مساله رو میدونن ساعت یک نصف شب توی فیس بوک ازم بپرسن "اگر بیداری بیام فلان چیز رو ازت بگیرم؟" و بعدش لابد در انتظار پاسخ من هم باشن.
کاملا جدی!

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

بصورت کاملا آگاهانه دیگه به الف فکر نمیکنم. 
در ناخودآگاهم اما یه زخم خیلی عمیق به جا مونده. درسته که حذف الف تصمیم خودم بود و درسته که تصمیمم رو تا آخر دنیا هم عوض نمیکنم؛ ولی اینها واقعیت رو عوض نمیکنن. از وقتی با الف تموم کردم، حالم خیلی روزها بده. به معنای واقعی کلمه بده. از وقتی برای تراپی میرم پیش دوریس دیگه به خودکشی فکر نکردم، اما الان ته دلم میدونم اگر همین الان بگن که مادرت دیگه نفس نمیکشه، زندگی من هم در عرض یک ساعت آینده به پایان میرسه...
دلم به وسعت همه دنیا تنگ عشقه. این خیلی بده که یه نفر تنها عشق زندگی آدم بوده باشه، چون با نبود این آدم یه چیزی شبیه به حفره، شبیه به سیاه چاله توی قلب آدم بوجود میاد که همه خوشی ها رو تا قطره آخر به درون خودش فرو میبلعه.
دلم معجزه میخواد. دلم مرگ میخواد. خسته ام. دلم پایان میخواد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه


حالم بی اندازه بده. انگار که ته چاه باشم. همه اش سعی میکنم با آدمهای جدید معاشرت کنم و دور و برم شلوغ باشه. مهمونی میرم، مهمونی میدم؛ اما انگار که نه انگار. حس تنهایی رهام نمیکنه. حتی وقتی که بین توده آدمها دارم میخندم و میرقصم. تعداد آدمهای دور و برم در طول یکی دو ماه اخیر بدون اغراق سه چهار برابر شده، اما آخر آخرش بازم یک نفر نیست که بتونم بشینم براش از دردهام بگم.

دو هفته پیش یه مهمونی شام تدارک دیده بودم با 25 تا مهمون. روز قبلش یه سری از بچه های جدید اومدن کمک واسه خرید و آشپزی. توی آشپزخونه همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه یه دفعه حرف از مادربزرگ یکی از بچه ها شد که از بعد از مرگ شوهرش خونه نشین شده و دیگه نه خرید میره و نه آشپزی میکنه و تنها به قصد رفتن به قبرستون از خونه میاد بیرون. داغِ عزیز برای همه بچه های هم سن و سال من یه جورایی خیلی دور از تصور بود و همه هی نچ نچ میکردن و میگفتن وای چه سخت. بعد کسی اون وسط حال من رو نمیفهمید و از داغ اون سه تا عزیزم چیزی نمیدونست. خیلی جلوی خودم رو گرفتم که به هق هق نیفتم. به یه بهانه ای از آشپزخونه زدم بیرون و توی خلوت به خودم دلداری دادم.
جدیدا دلم نمیخواد برای کسی از داغ هایی که دیدم چیزی بگم. کسی نمیفمه. هیچ کس نمیفهمه. الان وقتی کسی ازم میپرسه چند تا خواهر برادرین، فقط میگم چهارتا. دیگه نمیگم که شیش تا بودیم. و سعی میکنم وقتی از حرف از پدر و مادرم میشه یه طوری بگم مادرم تنها زندگی میکنه که طرف مقابلم فکر کنه مادر و پدرم از هم طلاق گرفتن و پدرم کلا ماها رو رها کرده. دیگه تحمل نگاههای رقت انگیز و بعضا شگفتنزده دیگران رو وقتی که از سرنوشتم میگم ندارم.
سهمیه سیگارم شده دو پاکت در هفته؛ و این برای منی که گاهی تفننی یه نخ سیگار میزدم و یه پاکت سیگار رو تا یکی دو ماه داشتم، خیلی زیاده.
خیلی دلم میخواد فراموش کنم. خیلی دلم میخواد زندگی کنم. اما نمیتونم. از خودم رهایی ندارم. شدم شبیه سلیمان نبی توی قصه ها. زندگیم فقط یه موریانه کم داره تا همه بفهمن که پشت این ظاهر پر زرق و برق هیچ اثری از آثار زندگی نیست.
پریشب خواب میدیدم که مادرم مرده. خواب بدی بود، ولی میدونم که اگر این اتفاق بیفته منم خلاص میشم از بار زندگی. بارها بهش فکر کردم. تنها سناریویی که دارم اینه که به محض شنیدن این خبر بدون درنگ برم بالای پل اصلی شهر و خودم رو بندازم توی راین و خلاص...