۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

از رنجی که میبرم


امروز صبح که بیدار شدم چشمام شده بودن مثل چشمای قورباغه. دیشب همونطور که سرم روی بالش بود اینقدر اشک ریختم تا خوابم برد. بچه دیروز تو اتوبان تصادف کرده. زانوش آسیب دیده. اولش که نگفت. اومده بود اسکایپ. نوشتاری چت میکردیم که باباش و برادراش از خواب نپرن. میفهمیدم یه چیزیش هست ولی نمیدونستم چی. هی میگفتم برو بخواب ولی نمیرفت. آخرش برام گفت. درد داشت. ترسیده بوده. خیلی زیاد ترسیده بود. میگفت چرخای ماشینه با فاصله یه وجب از کنار سرش عبور کردن. نوشتم من بمیرم الهی. نوشت وااااااااای. بعد دیدم الان پشیمون میشه که اصلا چرا بهم گفته. همونطوری که بغض کرده بودم نوشتم خب دست خودم نیست، یه لحظه ناراحت شدم، ولی الان خوبم، اصن الان خوشحالم که میگی سالمی. بعد زدم به در شوخی گفتم لابد دعای من پشت سرت بوده که طوریت نشده. بچه خسته بود. بچه بی پناه بود. اینو از پشت نوشته هاش میشد بو کشید. منم خسته بودم. منم بی پناه بودم. بهش گفتم بچه جون دلم خیلی براتون تنگ شده. بهش گفتم خیلی وقتا احساس گناه میکنم که اینقدر دورم ازتون. بعد هی بچه سعی کرد منو دلداری بده. گفت اینطور نگو. گفت دل منم تنگ شده، واسه خودت، واسه خنده هات، واسه داد و بیدادات، واسه دستپختت... بعد دوتایی هی با مف آویزون همدیگه رو دلداری دادیم. بعد من نوشتم یه روووووووووز خوووووووب میااااااااااااد و اون شکلکی رو گذاشتم که گله هی جوونه میزنه تا تموم میشه و بعد دوباره از اول جوونه میزنه و بعدشم کلا همه کارامو گذاشتم زمین و اینقدر نوشتم و نوشتم تا بچه پلکاش سنگین شد و رفت که بره بخوابه.
موقع خواب توی تخت که دراز کشیدم اشکهام جاری شدن. دلم میخواست بمیرم. حالم چهل درجه بد بود. احساس کردم چقدر دلم میخواست الان اونجا بودم. بعد یهو دلم خواست بزنم زیر همه چی و واسه همیشه برگردم. بعد یاد اون شبی افتادم که فرداش پرواز داشتم. پنج شیش سال پیشا بود. همه خونه ما بودن. من به هر بهانه ای صدام میرفت بالا. سر همه داد میزدم. با هرکی از در اتاقم میومد تو دعوا داشتم. من تو اون لحظات بیقرار بودم. خیلی بیقرار بودم. از همه بیشتر بیقرار بچه ها. مادرِ بچه ها خواهر نازنین من بود که یکسال پیشترش جوونمرگ شده بود. 
اومدن اینجا خواست من نبود. یعنی از بعد از مرگ خواهرم دیگه خواست من نبود. مادرم اما زورم کرد. مادرم خسته شده بود از دستم. مادرم یه دختر خوب میخواست مثل باقی خواهرهام و من نبودم براش. من چادر سرم نمیکردم. من دوست پسر داشتم. من زیرابرو برمیداشتم. من آرایش میکردم. من لاک میزدم. من تابستونا میرفتم استخر تا برنزه بشم. من مانتوی رنگی میپوشیدم. من موهامو نمیکردم زیر روسری. من سینما میرفتم. من کوه میرفتم. من تو گروه تاتر بودم. من با مردها بحث سیاسی میکردم. من توی خیابون اگه انگولک میشدم جا اینکه با شرم سرم رو بندازم پایین و رد بشم، درجا وامیستادم به سلیطه گری و همچین میزدم تو گوش طرف که دو دور دور خودش بچرخه. و از همه بدتر اینکه من هر ماه میرفتم اپیلاسیون. این آخری رو مادرم اصلا نمیفهمید. به نظرش یه دختر سالم دلیل نداشت اینهمه به خودش برسه. 
این آخریا مادرم خسته شده بود از حرف مردم. از اینکه من دانشگامم تموم شده بود ولی شوهر نمیکردم. از اینکه سر کار میرفتم. از اینکه کلاس زبان میرفتم. خسته شده بود از بس خواستگارها میومدن و میرفتن. هر کس که از در خونه ما میومد تو، به نظر مادرم خیلی خوب بود. مادرم نمیفهمید که من چرا اینقده الدنگم و جلوی خواستگارها  بلوز دامن میپوشم و چادر خونه سرم نمیکنم و وقتی که میان، میدووم خودم در رو باز میکنم براشون و از اولش میام میشینم پیششون. (البته اینو خیلی از خواستگارها که غالبا از قشر سنتی و مذهبی بودن هم نمیفهمیدن). مادرم هربار که خواستگار میخواست بیاد به هر حربه ای متوسل میشد تا بلکه من راضی بشم چایی بیارم و من زیر بار نمیرفتم چون حالم به هم میخورد/به هم میخوره از اینکه ادای غلام حلقه به گوشی رو دربیارم که نیستم. مادرم میگفت حالا چند صباح برید بیاید همو بهتر بشناسید، بعدش اگه خواستی جواب رد بدی حرفی نیست. اونوقت دوبار که با خواستگاری میرفتم بیرون، دیگه ول کن ماجرا نبود. براش اهمیتی نداشت که طرف دستش تو جیبش نمیره یا طرف هیزه یا طرف شلخته لباس میپوشه. اینها از نظر مادرم نکات پیش پا افتاده کاملا طبیعی ای بودن که یه دختر نجیب و اهل زندگی قاعدتا باید ندیده میگرفتشون. مادرم حتی فکر میکرد که من خرم و میگفت دختر جون! چی فکر کردی؟ مردا همه شون همینطورن، زن که بگیرن خودشون درست میشن! آخرشم هر بار که میدید حریفم نمیشه، متهمم میکرد که مته روی خشخاش میذارم و ایرادای بنی اسراییلی میگیرم و مرض دارم و من هم بهش میگفتم که منو تو زبون همو نمیفهمیم و متعاقبش اونم همه فامیل پدری منو میشست پهن میکرد رو بند رخت و میگفت نفهم جد و آبادته و حتی گاهی که آمپر میچسبوند میگفت نفهم اون پدر پدرسگته که مرد و تو رو انداخت به جون من. انگار که پدرم از قصد مرده بود و یا انگار که پدرم واقعا در نبودش میتونست منو وادار کنه که تصمیم دیگه ای بگیرم ولی به لج مادرم اینکارو نمیکرد....  
نمیدونم دیشب کی خوابم برد. فقط میدونم که دیشب از اون شبای جهنمی بود. از اون شبایی که تموم نمیشن. دیشب خیلی درد کشیدم. دیشب خیلی به خودم پیچیدم. دیشب خیلی اشک ریختم. دیشب خیلی دلم برای بچه ها و حتی مادرم که این روزها شدیدا تنهاست تنگ شد و دیشب خیلی به این فکر کردم که چقدر دلم میخواد که یه روز خوب بیاد...

۲ نظر:

  1. Salam, mesle hamishe roozane be inja sar zadam va neveshteye jadydeto khondam. Motasefam ke shabe pish hale khoby nadashty. Harfaee ke zady darded khaily az khanevadehast, motasefam ke khahar o pedareto az dast dady. Tahamole ina be ezafeye doory aslan asoon nist. Man ba inke ye mardam khaily az chyzaee ro ke neveshty dark mykonam chon ya sare khodam omade ya khaharam. Dafeye ghabli barat arezooye roozaye khob kardam, in baram baz hamin arezoo ro mykonam. Mydonam ke khaily vaghta vagheyat oon chyzy nemyshe ke ma mykhaym vali shayad tanha rah ghaboole hame chyz hamoon jory ke hast bashe. Be nazar myrese ke alaraghme hameye moshkelatet khaily mohkam donbale khastehat rafty va in khaily moheme, vali motmaenan mydony ke hamin khososiat baese ranje bishtar vase khode adam myshe, sare khodam ham omade. Vali akharesh rezayaty ke az khodet dary va tajrobeye shakhsee ke kasb kardy khaily ba arzesh khahad bood hata agar adamaye ziadee ya khanevade khode adam ham nadoonan. Be har hal movazebe khodet bash, omidvaram ke emoroozo behtar shoro karde bashy va emshab khabe rahaty dashte bashy. K

    پاسخحذف
  2. مرسی ک عزیز. کامنتهاتون مایه دلگرمیه. پسرک چیزیش نشده خوشبختانه، ولی خب من خیلی نگران بودم. بعدشم که یادآوری گذشته ها حالم رو بدتر کرد...
    شاید یکی از اصلیترین چیزایی که منو اینجا نگه داشته، امنیتشه و این که کسی کاری به کار دیگران نداره و هرکسی هرطوری که میخواد زندگی میکنه.
    ای کاش روزی برسه که توی ایران هم انسانها بتونن آزادانه زندگی کنن.
    همیشه پایدار باشید.

    پاسخحذف