امروز روز خوبی بود. بینهایت خوب. نمره قبولی یکی از امتحانامو گرفتم، حقوق ماه پیشم بالاخره اومد به حسابم و در کمال ناباوری موفق شدم از بانک یه اعتبار بگیرم که راحت کفاف یک سال زندگیم رو میده. امروز بعد از کلاس با پولی که توی جیبم بود اول همه یه بلوز سرمه ای کتون خوشگل خریدم که دو هفته اس چشمم دنبالش بود، بعدش بیرون یه دل سیر غذا خوردم، بعدش یه دونه چتر گرفتم به جای چتری که یک ماهه ندارم، و دست آخرم یه جفت کفش خریدم خیلی خیلی خوشگل. آخر هفته هم میرم مسافرت. الانم چون از صبح تا حالا روی پا بودم، دارم میمیرم از خستگی ولی به زور بیدار موندم که قبل از خواب اینها رو بنویسم اینجا. راستش فکر کردم این نامردیه که وقت نداری اومدم هی یه خط درمیون اینجا نک و ناله زدم، اونوقت حالا که اوضاع دوباره روبه راه شده به روی خودم نیارم. برای تک تک اونهایی که یه روزی این پست رو میخونن آروزهای خوب خوب دارم. آرزوی اینکه شبی براشون توی راه باشه که توش مثل امشب من سرشون رو راحت بذارن روی بالش و بدون دغدغه فردا راحت به خواب برن.
۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سهشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه
من، گداهه، و هیولاهه
هوا عالی بود امروز. سر ظهر و توی فاصله بین کلاسها توی مرکز شهر نشسته بودم پای یه درختی داشتم با ولع یه پرس کوچیک میگو سوخاری میخوردم که اتفاق افتاد. یکی از گداهای انگشت شمار شهرمون اومد ایستاد بالای سرم و بهم روزنامه تعارف کرد که ازش بخرم. خیلی گشنه بودم. خیلی خیلی خیلی. بعد از یکی دو ماه دلم رو زده بودم به دریا و میگو سوخاری خریده بودم. سرم رو تکون دادم که یعنی نه. گداهه رو میشناسم. خیلی پررو و پرچونه اس. به جای اینکه بذاره بره، همونطوری مثل مگس سمج صاف بالای سرم وایستاد و در حالی که لقمه های من رو میشمرد گفت "هوممممم، به به، نوش جونت باشه!" یه جوری که انگار پول این وعده غذایی از جیب اون رفته. انگار که من دارم سهم اون رو میخورم. قاط زدم. الان دو سه ماهه که وضعیت مالیم به شدت خرابه ولی غرورم اجازه نمیده که حتی از خوانواده ام تقاضای پشتیبانی کنم. بیمه گرون شده. شارژ ساختمون گرون شده. به خاطر اشکالی که در سیستم پیش اومده، کارفرما هنوز موفق نشده حقوق ماه پیشم رو به حسابم واریز کنه. موبایلم ماه پیش واسه خودش هی ذارت و ذورت واسه خودش وصل شده به اینترنت و یه قبض 115 یورویی گذاشته رو دستم که بعد از کلی تلفن بازی موفق شدم برسونمش به 45 یورو، و ناراحت کننده تر از همه اینکه چون نداشتم ده یورو پول ویزیت دکتر بدم، نوبتم رو از دست دادم و از هفته پیش تا حالا بدون دارو موندم. اونوقت این یارو بی خبر از همه اینها و فقط رو حساب اینکه سر و لباسم مرتبه و کیفم مال مکسه و عینکم مال فسیل و دارم میگو سوخاری میخورم، به خودش اجازه میده که از من طلبکار باشه. نمیتونستم بی تفاوت بمونم. دست از خوردن کشیدم و توی چشش خیره شدم و گفتم "خب؟!" گردنش رو کج کرد و گفت "خب میشه یه کمک کوچیک به من بکنید؟! پول خردی چیزی..." خیلی عصبانی بودم. با لحنی که ازش نفرت میبارید و برای خودم هم ناآشنا بود گفتم "متاسفم، ولی اگه پول میخوای برو کار کن! منم میرم سخت کار میکنم که بتونم پول دربیارم، اونهم خیلی سخت!". گداهه همونطور که دهنش باز مونده بود راهش رو کشید رفت. بعدش که گداهه رفت تازه به خودم اومدم. من همیشه جواب گداها رو با ملاطفت میدم، حتی اگر هم بهشون کمکی نکنم اما اینبار احساس میکردم که برای دقایقی تبدیل به یک هیولای بی شاخ و دم شده بودم. دلم برای گداهه سوخت. برای خودم. برای هیولای بی شاخ و دمی که تقریبا همیشه مجبوره خودشو زیر پوست من مخفی کنه. بقیه میگوها رو فقط خوردم چون پولشو داده بودم. حالام نشستم سر کلاس و دارم به جای اینکه به درس گوش بدم، وبلاگ مینویسم و به این فکر میکنم که وقتایی که گشنه مه و همینطور وقتایی که از خواب میپرم، تا چه حد میتونم آدم گهی باشم.
اشتراک در:
پستها (Atom)