دلم میخواد بالا بیارم روی زندگی. هیچ چیز سر جای خودش نیست. دیگران -از خواهر و مادر و برادرم بگیر تا دوستان مثلا(!!!) صمیمی- هر کدوم هر روز یه بامبول جدید سرم در میارن و همگی با هم شدن سوهای روح. کسی هم فکر خودش رو خسته این نمیکنه که این وسط چی داره به سر من میاد/ چی داره به سر من میاره.
با این که از زندگی سیرم تا خرخره، ولی حتی نمیتونم آرزوی مرگ کنم، چونکه اونقدر داغ به دلمون هست که دیگه تاب و توان یه داغ دیگه رو نداریم، حداقل نه به این زودیهای زود.
دلم میخواد ولی یکی از همین روزها درست مثل توی فیلمها در اثر یه تصادف کنم کل حافظه ام رو از دست بدم. یه طوری که من برای خوانواده ام باشم، ولی اونها دیگه برای من و توی دنیای من نباشن و من دیگه هیچ مسئولیتی در قبالشون نداشته باشم.
در این حد خسته ام از دنیای دور و برم و آدمهای درونش و مسئولیتهایی که به اجبار به دوشم گذاشته شده.