پلان اول
در یک بعد از ظهر گرم تابستونی فرشته مهربون به شکل کاملا غافلگیرانه ای میپره وسط کادر و با سرخوشی به پینوکیو که زیر سایه لم داده، میگه "آخه پینوکیو! تو برای چی اینقده دروغگویی؟!"
پینوکیو که چرتش پاره شده، نگاه عاقل اندر سفیهی به فرشته مهربون میکنه، شونه های چوبیش رو بالا میندازه و با بدخلقی میگه "چه میدونم! اصلا چرا نمیری از پدر ژپتو بپرسی؟! هر چه نباشه اون آفریدگار منه خب نه!" و پشت بندش هی با شگفتی دس میکشه رو دماغش و ادامه میده که "آهای فرشته مهربون! اینجا رو نیگا! واسه اولین بار من یه چیزی گفتم و دماغم حتی یه سانتم دراز نشد!"
فرشته مهربونو میگی، کاملا جا میخوره. در حینی که پینوکیو هی با شگفتی با دماغش ور میره، فرشته مهربون هی این پا اون پا میکنه و هی عرقش میزنه و هی سرش رو به زیر میندازه و هی سرخ و سفید میشه و هی پلکش میپره و هی لبش رو میگزه و هی انگشتهاش رو توی هم گره میکنه. دست آخر چند باری گیرنده اش رو توش گوشش جابجا میکنه، سری تکون میده و یه طوری که با پینوکیوی شگفتزده چشم تو چشم نشه، نگاه خالیش رو به آسمون میدوزه و با صدایی لرزون که انگاری از ته چاه در میاد، خطاب به مخاطبی که هیچکس نیست، میگه "این هوای لعنتی هم چقدر گرمه امروز!" و بعدشم جَلدی پر میزنه از کادر میره بیرون و به دنبالش تصویر کلا کات میشه.
پلان دوم
همونطوری که پدر ژپتو در نمایی بسته و با چشمانی بسته تر، پسر بچه گوشتالویی رو از زمین بلند کرده و دور خودش میچرخونه و فریاد میزنه که "آه ای پینوکیوی من! چقدر خوشحالم که بالاخره آدم شدی! تو مایه افتخار منی پسرم!"، فرشته مهربون در گوشه کادر با چشمانی پر از اشک، در حالی که نگاه معذبش رو از دوربین میدزده، با لبخندی کج و لحنی دستپاچه میگه "خب بچه های خوب! از اونجایی که در قسمت قبلی پینوکیو بالاخره یاد گرفت که با صداقت و شهامت حرف دلش رو بزنه، پس من اونو با سحر چوب جادویی در یک لحظه شگفت از یه عروسک چوبی دروغگو به یه پسر بچه گوشتالوی راستگو تبدیل کردم که الان همه شما دارید میبینیدش! امیدوارم که همه شما بچه ها از این داستان درس خوبی گرفته باشید!".
پلان سوم
همه کارکترهای داستان پینوکیو، به استثنای خود پینوکیوی چوبی، دست در دست هم دور آتیشی که حجمی چوبی ای درون اون در حال سوختنه، به جشن و پایکوبی مشغولن. به نظر میاد که پای چشم چپ فرشته مهربون کبود شده، اما این چه اهمیتی میتونه داشته باشه؟! تنها چیزی که مهمه در واقع فقط اینه که یک قصه بی سر و ته دیگه هم به خوبی و خوشی و برای همیشه به پایان رسید.
پیام اخلاقی:
به این ترتیب فرشته مهربون که پدر ژپتو بعد از آدم شدن پینوکیو و به نشونه تشکر بالهای طلاییش رو از بیخ چید، یاد گرفت که توی هیچ داستانی و از هیچ آفریده دیگه ای پرسشگر چرایی ذاتش نشه و خیلی موقرانه فقط وقتایی بیاد توی کادر که نقشش و همینطور دیالوگهاش کاملا از پیش تعیین شده باشن.
امیدوارم که شما هم از خوندن این داستان پندآموز نهایت لذت رو برده باشید.
پ.ن1: داستان پینوکیو به نظرم یکی از چرند ترین داستانهاست، همینطور داستان سیندرلا. من طرفدار خوانواده شِرِک هستم و یه تار موی گندیده شِرِک رو با صدتا از این پینوکیوها و سیندرلاها طاق نمیزنم. البته از عصر یخبندان هم بدم نمیاد.
پ.ن2: خارج از طنز، این واقعا همیشه برام یه نکته مبهم بوده که چرا همه انگشتها به نشونه اتهام فقط به طرف پینوکیو نشونه رفتن؟! چرا هیچوقت کسی از پدر ژپتو چیزی نپرسیده؟! مگه نه اینکه این پدر ژپتو یگانه خالق پینوکیو بود؟!