یه چیزایی هست مثل شبهای قدر یا اعتکاف یا عزاداری واسه حسین و حسن یا روزه فلان یا نماز بیسار که من باهاشون خیلی مشکل دارم. دلیلشم منطق خنده داریه که پشت ایناست. منطقی که میگه کل طول سال رو هر غلطی که دلت خواست بکن، اونوقت فقط صرف شیعه بودنت و با یه روز روزه یا یه نماز یا یه قطره اشک به اندازه بال مگس همهٔ گناهات بخشیده میشه، حتی اگه اندازه برگ درختان روی زمین باشه!
۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سهشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه
یه وقتایی هست مثل الان که نمیدونم چرا زنده ام، که نمیدونم چرا زندگی میکنم، که هی میشینم درس میخونم، هی حموم میرم، هی ناخنامو با دقت لاک میزنم و هی زیر ابروهامو برمیدارم، اما آخر آخرش بازم یه عالمه زمان لعنتی دارم که توش یه سوراخ بزرگه پر از خالیه. الان یه جایی بین زمین و آسمون معلق هستم. دارم به آرش فکر میکنم. به نه سال پیش. به مدت زمان بسیار کوتاهی که با هم دوست بودیم و احساس خوشبختی ای که داشتم. به روزهایی گرمی که با یه شاخه گل میومد دم کلاس ایروبیک دنبالم و بعدش با هم میرفتیم توت فرنگی میشستیم آبمیوه خنک میخوردیم و دست تو دست همدیگه مرکز خرید ونک رو متر میکردیم. راستی چرا من اون روزها نفهمیدم که دل آدمها مهمتره از ظاهرشون؟! چرا نفهمیدم که یه روزی میزنن توت فرنگی رو خراب میکنن و دیگه حتی آرشی هم در کار نیست که باهاش برم مرکز خرید رو متر کنم؟!
الان سالهاست که تصویر خودم در حالت خوشبختی برام شده یه خاطره غبار گرفته خیلی خیلی دور. خیلی وقتها به این فکر کردم که سراغ آرش رو بگیرم. نه اینکه دوباره شروع کنیم. فقط بشینیم با هم حرف بزنیم. من یه معذرت خواهی گنده به آرش بدهکارم. و آرش یه توضیح قانع کننده از من طلبکاره. اما بعدش پشیمون میشم. تا آخرایی هم که ایران بودم آرش هر از گاهی جلوم سبز میشد. رو در رو شدنمون همیشه برای من بینهایت دردناک بود. با هم حرف نمیزدیم ولی توی نگاهش یه چیزی بود که هنوزم آزارم میده. گاهی اوقات به خودم میگم اصلا شاید بعد از اینهمه سال که ندیدتم، کلا فراموشم کرده، اونوقت من یه کاره پاشم برم چی بگم بهش؟! برم بگم معذرت میخوام؟! برم بگم خام بودم اون موقع ها؟! برم بگم سلام، من اومدم دوباره داغ دلت رو تازه کنم؟!
نمیدونم... دلم میخواد یه روزی بیاد که توش من یه دختر ساده باشم، با یه دل شاد. شاد که میگم از این شادایی که توی خلوت هم شادن و راضی، بدون اینکه خودشونم متوجه باشن. و دلم میخواد یه روزی بیاد که آرش جلوی پای من سبز بشه، اما نگاهش دیگه درد نداشته باشه. یه روزی که دیگه باری روی دوشم سنگینی نکنه. و این خیلی دردناکه که میدونم اون روز هرگز نمیاد و من باید با دردهام اینقدر توی خالیِ زمان زندگی کنم تا بمیرم...
۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)