۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

رازهای سیاه من


"ایلناز یعنی ناز قبیله"... این رو از پسرکی شنیدم که روزگاری پنهانی شیفته اش شده بودم، پسرکی که هنوزم گاه گاهی دلم برای میمیک چهره اش غَنج میزنه و پسرکی که یکی از رازهای منه، یکی از رازهایی که همیشه با خودم اینورو اونور میکشونم،  رازی که باعث شده دوستم بعد از سالها دوستی ندونه که پشت پرده همه کج خلقیهای من توی دوران دوستی اون و پسرک چی بوده... که اگر من هرگز -چه قبل و چه بعد از دوستی اونها- کلامی از علاقه ام به پسرک نگفتم، این فقط به خاطر غرورم و ترسم از قضاوت دیگران درباره تعلق خاطرم نسبت به یه آدم آسمون پلاس آسمون جل پایینتر از خودم بوده... که وقتی رابطه شون به شکل دردآوری تموم شد، من برخلاف ابراز همدردی ظاهریم، اصلا ناراحت نبودم و حتی ککمم نمیگزیده... که بعد از جدایی اونها از همدیگه موقعیتش رو داشتم که با پسرک دوست بشم... که اگه این کار رو نکردم، نه از روی مرام و معرفت، که برای خاطر درد ناشی از "انتخابِ اولِ پسرک " نبودن، بوده... که برای خاطر دل نگرانیم از انگیزه های احتمالی پسرک بوده، دل نگرانیم از اینکه  نکنه یوقتی پسرک نه به خاطر خودم، که برای حالگیری از دوستم با من دوست بشه... که از روی دلبستیگیم به جمع دوستان مشترکمون و ترس از دست دادن اونها با اینکار بوده...  که فقط و فقط به خاطر خودم بوده، به خاطر اِگوم و به خاطر حفظ پرستیژم... و دوست من بی خبر از همه این رازها هنوز هم با من دوسته و هر وقت که من رو میبینه لبخند زنان در آغوشم میکشه و میبوستم، بدون اینکه  چیزی از حرفها و رازهای نگفته ای که توی دلم پنهان کردم به گوشش بخوره، متوجه جست و خیز بچه غولهایی که همیشه خدا دارن زیر پوستم جفت چارپشت میزنن بشه و یا حتی بتونه تیزی و سردی خنجرهایی که همیشه دم دست نگهشون میدارم رو احساس کنه... دوستم هم یکی مثل بقیه:  فقط همون چیزهایی رو میبینه و میشنوه و باور میکنه که خودم دلم میخواد ببینه و بشنوه و باور کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر