۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

آغوش همیشه باز 2


حدس میزدم با اینکه دفعه پیش خیلی بد باهاش تا کرده بودم، ولی بازم جوابمو بده، اما دیگه فکر نمیکردم در جواب "سلام! الان داشتم بهت فکر میکردم. خوبی تو؟!" برداره برام بنویسه "سلام عزیزم! من که خوبم، تو چطوری؟! واسه خاطر نزدیک شدن فصل امتحانا خیلی نگرانت بودم این مدت! امشب میخوام برم بیرون یه سر. میای باهام؟! اگه بیای یه بستنی مهمون منی!" و نیم ساعت بعدشم عطر و اودکلن زده دم در کتابخونه منتظرم باشه...
یعنی همین چیزاشه که ته ته دلم میخوامش... همین که لازم نیست بهش بگم چطورم یا چی میخوام، همین که نگفته میدونه الان فصل امتحاناس و نگفته میدونه که استرس امتحانا منو دیوونه میکنه، همین که میدونه من بستنی دوست دارم، همین که میدونه من اینطور مواقع نیاز به ولگردی دارم، نیاز به عشق دارم، همین که وقتی بهش نیاز دارم دم دستمه و اینها بهم اطمینان میده، بهم اطمینان میداد...
سوار ماشینش که شدم یه آهنگ فارسی گذاشت از معین! بندری بود. تعجب کردم. رو کرد بهم و گفت دوست داری این آهنگو؟! گفتم آره، از کجا اووردیش؟! روشو کرد اونطرف و جوابمو نداد... موقعی که میرسوندم خونه دوباره  آهنگو گذاشت و من دوباره ازش پرسیدم. برام جالب بود و کنجکاو شده بودم که بدونم میون اینهمه آهنگ فارسی، اون این آهنگ عهد بوق رو از کجا اوورده. آخرش وقتی دید خیلی اصرار میکنم آروم زمزمه کرد "خودت یه بار که اومده بودی پیشم توی نت این آهنگو گذاشتی و گفتی که دوستش داری، حتی گفتی که این نوع آهنگ مخصوص مردم جنوب ایرانه..." واقعا یادم نمیومد. فکر کردم داره چرند میگه.  فکر کردم میخواد خرم کنه. خر که شده بودم، خرترم کنه...  اصلا محال بود زمانی بوده باشه که من توی اون زمان از این آهنگ خوشم میومده باشه... گفتم اصلا به خاطر نمیارم.  محکم گفتم. زمزمه اش آرومتر شده بود. ادامه داد "نشون به اون نشون که بعدشم چندتا فیلم عروسی ایرانی از تو یوتیوب پیدا کردی گذاشتی برام. بهم گفتی به این آدمایی که میرقصن پول میدن واسه تشکر... واقعا یادت نمیاد؟!" و کم کم یه چیزایی یادم اومد...خیلی مبهم و خیلی گنگ و فهمیدم که چرند نمیگه و تعجب کردم که چطور خاطرش مونده...
آزرده شده بود از اینکه من به کل فراموش کردم. از اینکه به خاطر نمیووردم. دستشو گرفتم و دلجویانه گفتم "ببین، اینکه من فراموش کردم معنیش این نیست که خاطراتمون برام مهم نبوده، من الان مدتیه که کلا همینطور شدم... یعنی با همه، و خیلی چیزها هست که اطرافیانم برام تعریف میکنن اما من دیگه یادم نمیاد..." و راست میگفتم. باور کرد و قانع شد و گفت "از بس استرس داری همه اش!" و راست میگفت...
خداحافظی که خواستیم بکنیم یه لحظه حالم بد شد... از فکر اینکه دوباره یه روزی میاد که حالم ازش به هم میخوره و دوباره یه روزی میاد که  سرد میشم و دوباره یه روزی میاد که خیلی بد ترکش میکنم و از اینکه همه اینها رو میدونه ولی بازم ازم دست نمیکشه و نمیگه گور پدرش دختره خل چل روانی و از اینکه همینقدرشم رو هم غنیمت میدونه...
فقط اینکه نمیدونم چرا اینبار هنوز پاهام روی زمین نیست. چرا با همه عشقی که بهم میده اما هنوزم پر از استرسم. دارم دیوونه میشم از شدت استرس. قبلترها بودن باهاش بهم آرامش میداد، طولانی مدت. الانم میده، ولی فقط همون چند ساعتی که با همیم. بعدش دوباره همون آش و همون کاسه...  باید یه فکر اساسی بکنم. شاید لازمه برم دنبال چیزای جدیدتر، دنبال چیزایی که خطرناکتر از عشق بازی باشن، مثل موتور سواری یا چتر بازی یا بوکس یا یه چیزی تو همین مایه ها... یه چیز جدیدی که اینهمه هیجان و برانگیختگی رو بتونه ارضا کنه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر